واین آغاز انسان بود.

واین آغاز انسان بود.

از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود و مکافات این وسوسه هبوط بود.

فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد.

انسان گفت: اما من به خودم ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.

خدا گفت: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد؛ زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد، تو باز خواهی گشت، وگرنه...

و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود.

و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.

انسان دستهایش را گشود و خدا به او اختیار داد.

خدا گفت: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداش به گزیدن توست.

عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد، تا تو بهترین را برگزینی. و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و صبوری را. واین آغاز انسان بود.

 

در سینه ات نهنگی می تپد


اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است.

قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس
اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!!

آدم ها ، ماهی را در تنگ دوست دارند
و قلب ها را در سینه ...

ماهی اما وقتی در دریا شناور شد، ماهی ست
و قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است.

هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تنگی نگه دارد
تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟

و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شود
و وقتی دریا مختصر می شود
و وقتی قلب خلاصه می شود
و آدم، قانع.

این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شد
و این تنگ بلورین، تنگ و سخت خواهد شد
و این آب ته خواهد کشید.

تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی
و کاش نقبی می زدی از تنگ سینه به اقیانوس.

کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی
و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی.
کاش ...

بگذریم ...
دریا و اقیانوس به کنار
نامنتها و بی نهایت پیشکش
کاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض می کردی
این آب مانده است و بو گرفته است

و تو می دانی آب هم که بماند می گندد
آب هم که بماند لجن می بندد
و حیف از این ماهی که در گل و لای، بلولد
و حیف از این قلب که در غلط بغلتد!



                                                               "عرفان نظرآهاری"

حكايت:

حكايت:
 
 
كشاورزي الاغ پيري داشت كه يك روز اتفاقي ميفته توي يك چاه بدون آب.
كشاورز هرچه سعي كرد، نتونست الاغ رو از تو چاه بيرون بياره. براي اينكه حيوون بيچاره زياد زجر نكشه، كشاورز و مردم روستا تصميم گرفتن چاه رو با خاك پر كنن تا همين‌كه از خطر افتادن بچه‌ها در آن جلوگيري كنن و هم اينكه الاغ زودتر بميره و زياد زجر نكشه.
مردم با سطل روي سر الاغ خاك مي‌ريختند، اما الاغ هر بار خاك‌هاي روي بدنش رو مي‌تكوند و زير پاش مي‌ريخت و وقتي خاك زير پاش بالا مي‌آمد، سعي مي‌كرد بره روي خاك‌ها.
روستايي‌ها همين‌طور به زنده‌به‌گور كردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همين‌طور به بالا اومدن ادامه داد تا اينكه به لبه چاه رسيد و بيرون اومد.
مشكلات زندگي مثل تلي از خاك بر سر ما مي‌ريزند و ما دو انتخاب داريم:
 
اول اينكه اجازه بديم مشكلات، ما رو زنده‌به‌گور كنن.
دوم اينكه از مشكلات سكويي بسازيم براي صعود.
                                                             «بياييد راه دوم را برگزينيم.»

نگاه!

روزي از روزها پدري از يك خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستايي برد تا او دريابد مردم تنگدست چگونه زندگي مي‌كنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه‌ي خانواده‌اي بسيار فقير سر كردند و سپس به سوي شهر بازگشتند. در نيمه‌هاي راه پدر از فرزند پرسيد: خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟
     - خيلي خوب بود پدر.
     - پسرم آيا ديدي مردم فقير چگونه زندگي مي‌كنند؟
     - بله پدر، ديدم...
     - بگو ببينم از اين سفر چه آموختي؟
     - من ديديم كه ما در خانه‌ي خود يك سگ داريم و آنان چهار سگ داشتند. ما استخري داريم كه تا نيمه‌هاي باغمان طول دارد و آنان بركه‌اي دارند كه پاياني ندارد، ما فانوس‌هاي باغمان را از خارج وارد كرده‌ايم، اما فانوس‌هاي آنان ستارگان آسمانند؛ ايوان ما تا حياط جلوي خانه‌مان ادامه دارد، اما ايوان آنان تا افق گسترده است. ما قطعه زمين كوچكي داريم كه در آن زندگي مي‌كنيم، اما آنها كشتزارهايي دارند كه انتهاي آنان ديده نمي‌شود؛ ما پيشخدمت‌هايي داريم كه به ما خدمت مي‌كنند، اما آنها خود به ديگران خدمت مي‌كنند؛ ما غذاي مصرفي‌مان را خريداري مي‌كنيم، اما آنها غذايشان را خود توليد مي‌كنند؛ ما در اطراف ملك خود ديوارهايي داريم تا ما را محافظت كنند، اما آنان دوستاني دارند تا آنها را محافظت كنند.
آن پسر همچنان سخن مي‌گفت و پدر سكوت كرده بود و سخني براي گفتن نداشت. پسر سپس افزود:
     - متشكرم پدر كه نشان دادي ما چقدر فقير هستيم!

نگاه!

روزي از روزها پدري از يك خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستايي برد تا او دريابد مردم تنگدست چگونه زندگي مي‌كنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه‌ي خانواده‌اي بسيار فقير سر كردند و سپس به سوي شهر بازگشتند. در نيمه‌هاي راه پدر از فرزند پرسيد: خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟
     - خيلي خوب بود پدر.
     - پسرم آيا ديدي مردم فقير چگونه زندگي مي‌كنند؟
     - بله پدر، ديدم...
     - بگو ببينم از اين سفر چه آموختي؟
     - من ديديم كه ما در خانه‌ي خود يك سگ داريم و آنان چهار سگ داشتند. ما استخري داريم كه تا نيمه‌هاي باغمان طول دارد و آنان بركه‌اي دارند كه پاياني ندارد، ما فانوس‌هاي باغمان را از خارج وارد كرده‌ايم، اما فانوس‌هاي آنان ستارگان آسمانند؛ ايوان ما تا حياط جلوي خانه‌مان ادامه دارد، اما ايوان آنان تا افق گسترده است. ما قطعه زمين كوچكي داريم كه در آن زندگي مي‌كنيم، اما آنها كشتزارهايي دارند كه انتهاي آنان ديده نمي‌شود؛ ما پيشخدمت‌هايي داريم كه به ما خدمت مي‌كنند، اما آنها خود به ديگران خدمت مي‌كنند؛ ما غذاي مصرفي‌مان را خريداري مي‌كنيم، اما آنها غذايشان را خود توليد مي‌كنند؛ ما در اطراف ملك خود ديوارهايي داريم تا ما را محافظت كنند، اما آنان دوستاني دارند تا آنها را محافظت كنند.
آن پسر همچنان سخن مي‌گفت و پدر سكوت كرده بود و سخني براي گفتن نداشت. پسر سپس افزود:
     - متشكرم پدر كه نشان دادي ما چقدر فقير هستيم!

باز باران!